با شدت گرفتن بیثباتی اقلیمی و دگرگونی اولویتهای طراحی، معماری دیگر صرفاً ناظر مباحث زیستمحیطی نیست، بلکه بهعنوان کنشگری فعال وارد این میدان شده است. در این میان، یکی از مفاهیمی که بیش از پیش مورد توجه قرار گرفته، «باززیست» است؛ رویکردی که بر احیای اکوسیستمهای خودپایدار از طریق بازگرداندن تنوع زیستی، حذف موانع انسانی و بازتنظیم نقش انسان در بستر طبیعی تأکید دارد. اگرچه این مفهوم بیشتر در زیستشناسی حفاظتی ریشه دارد، اما چشماندازهای فضایی و معماری تازهای نیز پیش روی ما میگشاید—چشماندازهایی که درک سنتی ما از پایداری، مالکیت و کاربری را به چالش میکشند.
بهطور سنتی، معماری را عاملی در اختلالهای زیستمحیطی میدانستند — ساختوساز بر روی تالابها، تکهتکهکردن زیستگاهها، و تغییر مسیر آبراههها. اما اکنون شمار فزایندهای از پروژهها و رویکردها در حال وارونهسازی این منطقاند. آنها این پرسش را مطرح میکنند: اگر معماری بتواند بهجای مانعی برای طبیعت، محرکی برای باززیست باشد، چه میشود؟ اگر فرمهای ساختهشده بتوانند بستری برای باززایی بومشناختی فراهم کنند—بازگشت گونهها، ترمیم خاک، یا بازهمزمانسازی چرخههای هیدرولوژیکی را امکانپذیر سازند، چه رخ میدهد؟ این تغییر رویکرد، طراحی را نه برای ثبات، بلکه برای تحول معنا میبخشد. در این نگاه، معماری دیگر تحمیلی بر زمین نیست، بلکه چارچوبی، میانجیای یا حتی سرپرستی موقتی قلمداد میشود. همانطور که کلر ایسترلینگ در کتاب «فراتکنوکراسی» مطرح میکند، سیستمهای فضایی میتوانند محیطها را «تنظیم» کنند، نه اینکه آنها را «کنترل» نمایند. این تنظیم دقیق، هنگام طراحی برای اکوسیستمهای در حال تغییر، اهمیت حیاتی پیدا میکند
در گفتار معماری، «باززیست» صرفاً به کنشی زیستمحیطی برای بازگرداندن تنوع زیستی یا حذف مداخله انسانی محدود نمیشود، بلکه به رویکردی طراحی اشاره دارد که الگوهای مسلطِ کنترل، پایداری مطلق و توسعهی خطی را به چالش میکشد. این رویکرد مستلزم بازپیکربندی شیوههای ساختوساز ماست—در راستای راهبردهایی که تطبیقپذیر، برگشتپذیر، و در دل فرایندهای بومشناختی جایگیر باشند. از این منظر، باززیست کمتر به معنای خلق ابژههای جدید است و بیشتر به معنای مذاکره با حضور؛ اجازه دادن به چشمانداز برای ترمیم خود، در عین فراهمکردن امکانهایی سنجیده، موقتی و حداقلی برای دسترسی یا زیست انسانی.
یکی از ملموسترین تجلیهای فضایی این منطق را میتوان در «راهروهای حیاتوحش» یافت—زیرساختهایی پیونددهنده که برای اتصال دوبارهی اکوسیستمهای تکهتکهشده طراحی میشوند. این سازهها عمدتاً با هدف کاهش آسیبهای ناشی از شبکههای جادهای، خطوط راهآهن و دیگر موانعی که در پی حرکت انسان به وجود آمدهاند، ایجاد میشوند. برای نمونه، در پارک ملی بنف کانادا، شبکهای از پلهای هوایی و زیرگذرها با همکاری بومشناسان و زیستشناسان حیاتوحش طراحی شده است. اما با وجود آنکه این مداخلهها اغلب بهخاطر اثرات زیستمحیطیشان ستوده میشوند، باید به این نکته توجه داشت که آنها مشکل تکهتکهشدن زیستگاهها را حل نمیکنند—بلکه صرفاً در تلاشاند وضعیتی را ترمیم کنند که زیرساختهای انسانی در وهلهی اول بهوجود آوردهاند.
پروژهی «موجشکنهای زنده» از دفتر Scape Landscape Architecture در سواحل استتن آیلند، به بررسی تقاطع میان تابآوری بومشناختی و کارکرد زیرساختی میپردازد. این طرح که در واکنش به طوفان سندی توسعه یافت، زنجیرهای از موجشکنهای غوطهور و نیمهپدیدار را دربر میگیرد که با هدف کاهش فرسایش ساحلی و تضعیف انرژی امواج، و در عین حال، تقویت تنوع زیستی دریایی طراحی شدهاند. این سازهها به بستری برای رشد صخرههای صدفی، تصفیهی آب و زیستگاه ماهیان بدل شدهاند—بهطوری که دفاع ساحلی را به سامانهای بومسازگانه و چندلایه تبدیل میکنند. این مداخله صرفاً نمادین نیست؛ مطالعات میدانی، افزایش تنوع گونهها و تثبیت رسوبات را مستند کردهاند. در اینجا، معماری به یک واسط پویا بدل میشود—میانجیای میان فرایندهای طبیعی و آسیبپذیری شهری.
واژگانِ باززیست اغلب از گونهشناسیهای بومی الهام میگیرد که برای ایفای نقشهایی نو در بسترهای بومشناختی بازآفرینی شدهاند. اما بهجای ژستهای یادبودگونه و عظیم، با سازههایی ظریف، گاه تکهتکه و محتاط روبهرو میشویم که مشاهده، درآمیزی و همزیستی را ممکن میسازند، بیآنکه سلطهای اعمال کنند. این گونهها گرچه از نظر فرمی آشنا بهنظر میرسند، اما بهنحوی بازپیکربندی شدهاند که پذیرای شیوههای نوینِ مذاکرهی اکولوژیکی باشند. هدف آنها اشغال فضا نیست، بلکه قاببخشی به آن است؛ مداخلههایی حداقلی و اغلب بازگشتپذیر که نه برای کنترل طبیعت، بلکه برای خوانا ساختن فرایندهای آن طراحی شدهاند.
در موزهی Tirpitz، اثر دفتر معماری BIG، ژست معماری مبتنی بر حذف است. بنا نه بر بستر طبیعی، بلکه در دل آن شکل گرفته—با دقتی جراحی در دل ماسهها تراشیده شده تا پیوستگی اکوسیستم را حفظ کند. مسیرهای گردش درون مجموعه با وسواس طراحی شدهاند و ساختمان از فاصلهای دور تقریباً نامرئی بهنظر میرسد. اما این سبکبالیِ ظاهری، خود پرسشی مهم را مطرح میکند: تا چه اندازه محو شدن معماری، به معنای مسئولیتپذیری زیستمحیطی آن است؟ این پروژه اگرچه اثر بصری را به حداقل میرساند، اما همچنان نیازمند حفاری، پایدارسازی و مداخلههای مادی در محیطی ساحلی و شکننده است. ارزش این اثر نه در نامرئی بودن آن بهخودیخود، بلکه در تلاش آن برای بازتنظیم رابطهی ساختمان و زمین نهفته است—از تصاحب به پذیرش.
این ژستِ مذاکرهمحور در آثار استودیو Ossidiana جلوهای بازتر و مشارکتیتر مییابد؛ جایی که زبان معماری دعوتیست به مواجهه و همزیستی میان انسان و دیگر گونهها. در «سراپردهی زمین-دریا» که در حیاط مجموعهی Hof Bladelin و در چارچوب تریینال بروژ ۲۰۲۴ اجرا شد، معماری همچون ارگانیسمی زنده اندیشیده شده—کیمرایی معاصر متشکل از کانیها، گیاهان، جانوران، مواد آلی، قارچها و باکتریها. این پاویون ساختاری استوانهای به قطر شش متر دارد که از لایههایی از خاک، تورب، صدف و برگ ساخته شده و مانند رسوبات زمینشناختی روی هم انباشته شدهاند. سازه در گذر زمان دگرگون میشود؛ دانههایی در آن جوانه میزنند، موادش تجزیه میشوند و خاکی حاصلخیز پدید میآورند—و پناهگاهی برای پرندگان، زنبورها و رهگذران میسازد. این اثر فراتر از یک پاویون است؛ ماشینی برای تولید خاک، سرپناهی متخلخل و چندگونه که آب را تصفیه میکند، به تغییرات آبوهوایی پاسخ میدهد و در روند جانشینی طبیعی، رشد مییابد.
این رویکرد در «باغ بذرها» نیز پژواکی دارد—نصب دایرهایشکلی که در بیینال معماری شنژن به نمایش درآمد. در این پروژه، خاکهای فشردهشده، بذرها و کانیها در کنار هم چشماندازی قابلراهرفتن را شکل داده بودند که بهتدریج دگرگون میشد. باغ بهعنوان سطحی پویا طراحی شده بود و مرز میان معماری و بومشناسی را محو میکرد—هم فضایی برای تعامل عمومی بود و هم بستری حاصلخیز برای خیالپردازی گیاهی.
در پروژهی NDSM Lusthof، استودیو Ossidiana بار دیگر به سراغ گونهشناسی تاریخی «لُستهوف» میرود—باغی حسی که در گذشته به نخبگان اختصاص داشت—و آن را در قلب یک کشتیسازی متروکه، به رصدخانهای نیمهمحصور و چندگونه بازآفرینی میکند. این طرح با ترکیب حصاری معماری به شکل دایره با روزنههای دید، سکوهای بتنی پیشساخته و پوشش گیاهی دارویی الهامگرفته از باغهای عثمانی، به پرسشهایی اساسی میپردازد: چه کسانی در شهرهای معاصر به فضای سبز دسترسی دارند؟ و باغ چگونه میتواند به زیرساختی فراگیر برای گردهمایی عمومی، تجربهورزی بومشناختی و حافظهی فرهنگی بدل شود؟
حتی «سکوی انسانها و پرندگان»—عنصری معماری و شناور—نشان میدهد که ابزارهای فضاییِ نرم و غیرتهاجمی چگونه میتوانند بستر استفادهی مشترک را فراهم کنند. این سکوها میتوانند باغ، مکان استراحت یا صحنهی اجرا باشند—گونههایی سیال که مرز میان کارکردها را محو میکنند و در برابر تعریفهای تیپولوژیک مقاومت نشان میدهند.
آیا این سازوکارها واقعاً به باززایی اکولوژیکی کمک میکنند، یا صرفاً گناه ما را به زیبایینمایی میکشند؟ چگونه میتوان اطمینان حاصل کرد که چنین مداخلاتی نه برای آرام کردن وجدان، بلکه برای بازجهتدهی واقعی به شیوهی زیست ما بر زمین طراحی شدهاند؟ چالش اصلی، ساخت کمتر نیست، بلکه ساختی نقادانه است؛ طراحی بهگونهای که معماری بخشی از سامانهای زنده باشد، نه ژستی تحمیلی بر آن.
همهی این پروژهها صدایی در معماری باززیست را بیان میکنند—صدایی که سبک و آرام حضور دارد و پذیرای گونههای دیگر است. آنها پرسشی اساسی را مطرح میکنند: آیا این سازوکارها واقعاً به باززایی کمک میکنند، یا صرفاً گناه ما را به شکلی زیبا به نمایش میگذارند؟ چالش این است که کمتر نسازیم، بلکه نقادانهتر بسازیم—طراحی کنیم گویی معماری جزئی از یک سامانه زنده است.
معماری باززیست با جستجوی فرم آغاز نمیشود، بلکه با شناخت فرآیندهای اکولوژیکی شروع میگردد. این رویکرد ابزارها را بر نمادها، شرایط را بر ترکیبها، و مداخلاتی را که باز، برگشتپذیر و تطبیقپذیرند برتری میدهد. به جای حصارها یا بناهای یادمانی، این معماری به سمت «ابزارها» حرکت میکند — سازههای فضایی که اکوسیستمها را قابل درک میکنند بدون آنکه بخواهند آنها را تثبیت یا ثابت نگه دارند.
این رویکرد اغلب با اخلاقی مادی همراه است که بر ساختوساز کماثر تأکید دارد. پروژهها معمولاً از مواد بومی، تجدیدپذیر یا زیستتخریبپذیر استفاده میکنند و از اتصالهای خشک یا سیستمهای قابل جدا شدن بهره میبرند تا امکان بازکردن، بازیافت یا تجزیه را فراهم آورند. آثار «روستال استودیو» نمونهی بارزی از این منطق است. این استودیو که در ابتدا حول مسکن اجتماعی و آموزش شکل گرفت، طراحی خود را مبتنی بر چرخهگرایی قرار داده و با استفاده از مصالح بازیافتی یا محلی، اغلب به گونهای میسازد که ساختمانها بتوانند در محل خود، در برابر شرایط جوی دوام آورده و تطبیق یابند.
در سطح مفهومی، ایدهی «منظر سوم» ژیل کلمنت چارچوبی انتقادی برای بازاندیشی در محل و شیوهی ساختوساز ارائه میدهد. منظر سوم که بهعنوان «مجموع فضاهایی که انسان برای تکامل چشمانداز باقی گذاشته» توصیف شده است، شامل زمینهای رهاشده، حاشیههای جادهها و لبههای پساصنعتی میشود. طراحی در چنین بسترهایی مستلزم پذیرش منطقی از فروتنی است: درک اینکه معماری ممکن است توسط اکوسیستم تحمل شود، اما به ندرت ضروری است. چالش اصلی مقاومت در برابر وسوسهی تعریف کردن است و بهجای آن، طراحی برای پذیرش آنچه که در حال شکلگیری است.
این اخلاق در «املاک نپ» نیز حاضر است؛ یکی از شناختهشدهترین طرحهای باززیستی در اروپا. اگرچه این مجموعه توسط معماران طراحی نشده، اما زیرساختهای ساده و کماثر آن—مانند گذرگاههای مرتفع، توالتهای کمپوست، و سکوی چوبی—نشان میدهد که چگونه فرمهای ساختهشده میتوانند از بازسازی اکولوژیکی حمایت کنند بدون آنکه بر آن تحمیل شوند. این سازهها بهگونهای طراحی شدهاند که به پسزمینه بروند، بهطور طبیعی فرسوده شوند، یا با پیشرفت چشمانداز کاملاً حذف گردند. به این ترتیب، نمونهای از معماری هستند که به دنبال پایداری مطلق نیست، بلکه ارتباط معنیدار در طول مقیاسهای زمانی مختلف را هدف دارد.
طراحی از فرم به فرایند، به معنای جابهجایی بنیادی مرکزیت معمار است و معماری را در هماهنگی با فرایندهای اکولوژیکی قرار میدهد که فراتر از ساختمان رشد میکنند.
در حالی که بیشتر ساختمانها در چارچوب طراحی، اجرا و بهرهبرداری شکل میگیرند، بازسازی اکولوژیکی از ریتمهایی کندتر و غیرقابل پیشبینیتر پیروی میکند — ریتمهایی که نه در هفتهها یا سالها، بلکه در چرخههای جانشینی، تجزیه و بازگشت سنجیده میشوند. در این بسترها، معماری باید بازتعریف شود؛ نه بهعنوان نقطهای ثابت و نهایی، بلکه بهعنوان عضوی فعال در فرایندهای پیوستهی اکولوژیکی که در معرض فرسایش، تغییر و منسوخشدن قرار دارد.
این موضوع نیازمند تغییر نگرش در مورد مفهوم «مالکیت» و «پایداری» است. همانطور که کلر ایسترلینگ مطرح میکند، سیستمهای فضایی نباید بر اساس ماهیت ثابتشان ارزشگذاری شوند، بلکه باید بر اساس نحوهی عملکرد و تواناییشان در شکلدهی رفتارها، پذیرش تغییر و فعالکردن شرایطی که امکان ظهور چیز دیگری را فراهم میکند، ارزیابی شوند. یک پل چوبی که به تدریج به زیستگاهی برای گونهها تبدیل میشود، یا سرپناهی که با خزه و حشرات پوشیده شده است، ممکن است موفقتر باشد از آن که بدون تغییر باقی بماند. موفقیت در پایداری مطلق نیست، بلکه در توانایی ناپدید شدن هدفمند آن نهفته است.
این موضوع، هرچند به شکلی ظریف، در پروژهی «خانه زندگی» جان پاوسون نیز منعکس شده است. اگرچه این ساختمان بهطور دقیق یک پروژهی باززیستی نیست، اما آگاهی زمانی را در سادهترین شکل خود پذیرفته است: سکوت، آرامش و خلوتگزینی. با خودداری از تسلط بر چشمانداز یا تعریف کاربردی ثابت، این بنا نه تنها به باززایی مکان کمک میکند، بلکه بازآفرینی ادراک را نیز ممکن میسازد—همراستایی آرام با زمانبندیهای دنیای غیرانسانی.
طراحی برای باززیستی مستلزم فراتر رفتن از مرزهای رشتهای و همکاری با بومشناسان، هیدرولوژیستها، خاکشناسان، نگهبانان بومی و جوامع محلی است. این افراد دانشهایی دارند که معمولاً خارج از آموزش معماری قرار میگیرد، اما برای درک پیچیدگی بازسازی زمین بسیار حیاتی است.
همانطور که جولیا واتسون در کتاب «لو-تِک: طراحی بر پایهی بومیگرایی رادیکال» مطرح میکند، دانش بومشناسی سنتی مدلهای آزمودهشدهای را برای همزیستی با اکوسیستمها از طریق روشهایی تطبیقی، چرخهای و ویژهمکان ارائه میدهد. این نظامها با طبیعت از طریق ریتمهای فصلی، تالابهای ساختگی و ارتباطات معنوی با قلمرو به گفتوگو میپردازند. آثار واتسون بر طراحیای تأکید دارد که نه نمایشی و استخراجی، بلکه همتکاملی است: گذار از کنترل به مراقبت، و از بنای یادمانی به زیرساختهای رابطهای.
این موضع رابطهای، پیامدهای فضایی روشنی را به همراه دارد. این امر مستلزم شیوههای معماری است که کمتر در مورد فرمسازی و بیشتر در مورد تسهیل فرآیندهای اکولوژیکی و اجتماعی هستند. این امر مستلزم پروتکلهایی است که به تاریخ و معانی زمین، به ویژه در مناطق روستایی پس از استخراج، استعمار یا حاشیهنشینی، احترام میگذارند. در برخی موارد، این شامل نقشهبرداریهای مشارکتی و فرآیندهای طراحی مشترک است که دانش محلی را ادغام میکند. در موارد دیگر، به معنای به رسمیت شناختن مشروعیت جنبشهای بازگشت به زمین یا مدیریت تحت رهبری جامعه است، جایی که نقش معمار طراحی برای آن نیست، بلکه فراهم کردن امکان طراحی با آن است.
مؤسسات دانشگاهی نیز در حال واکنش به این تغییرات هستند. در مدرسه معماری و طراحی اسلو، پژوهشی درباره «طراحی با کم کردن» بررسی میکند که چگونه حذف زیرساختها خود میتواند یک عمل طراحی باشد. همزمان، دپارتمان معماری منظر در ETH زوریخ در حال توسعه ابزارهای پیشبینی رفتار اکوسیستم است که مدلهای جانشینی گیاهی، چرخههای آب و سناریوهای اقلیمی را در مراحل اولیه طراحی ادغام میکند. هر دو روش معمار را به تفکر در بُعد زمان، نه صرفاً فرم، فرا میخوانند.
این حساسیت زمانی و مشارکتی با ایدهی «هنرهای توجه کردن» آنا تسینگ همصدا است — روشی برای توجه به آنچه پیشاپیش بر زمین در حال رخ دادن است، حتی در چشماندازهای تخریبشده یا نادیده گرفته شده. در این رویکرد، طراحی کمتر درباره پیشنهاد آیندههای نو و بیشتر درباره تقویت توانمندیهای پنهان موجود است.
معماری باززیستی نه بهعنوان پاسخی سبکی، بلکه بهعنوان تغییر جایگاه رشتهای در مواجهه با چالشهای اکولوژیکی و اخلاقی دوره آنتروپوسن ظهور مییابد. در زمانی که با بیثباتی سیارهای، تکهتکهشدن زیستگاهها و خسارات جبرانناپذیر مشخص شده است، باززیستی طراحی را بهعنوان شکلی از مسئولیت محیطزیستی بازتعریف میکند، نه صرفاً ابراز هنری. این رویکرد بنیانهای اصلی معماری مدرن—استخراج، کنترل، رشد و پایداری مطلق—را به چالش میکشد.
در این زمینه، از معماری خواسته میشود که نه تنها طبیعت را نمایندگی کند، بلکه در فرایند بازیابی آن مشارکت داشته باشد. این به معنای طراحی برای فرایندهایی است که فراتر از مقیاسهای زمانی انسانی هستند و جانشینی، تجزیه و بازگشت را پیشبینی میکنند. چنین رویکردی نیازمند چارچوبهایی است که اجازه دهد زندگی با گذر زمان سازگار شود، رشد کند و فضا را بازسازی کند. به جای تمرکز بر فرم یا مالکیت اثر، معماری باززیستی تمرینی مبتنی بر مراقبت، ناپایداری و دانش موقعیتی را دعوت میکند. این نوع معماری کمتر به ساخت اشیاء میپردازد و بیشتر شرایطی را فراهم میآورد که خاکها بازسازی شوند، آب به گردش درآید و گونهها بازگردند.
ساختن در عصر آنتروپوسن به معنای پذیرش این است که معماری به تنهایی نمیتواند فروپاشی اکولوژیکی را حل کند، اما میتواند انتخاب کند که دیگر به آن دامن نزند. معماری میتواند خود را با منطق بازیابی همراستا کند و نه به عنوان نقطه پایان، بلکه به عنوان گشایشی در نظر گرفته شود. با این رویکرد، باززیستی قلمرو رشته معماری را گسترش میدهد: از شکلدهی ساختمانها به شکلدهی امکان حیات فراتر از آنها.